•°•⊹{چند پارتی جونگ کوک}𓍯•°•
🔴توجه: دوست ندارید نخونید، نه اینکه تو کامنت ها چرتوپرت بگید🔴
کوک: چی؟..چیکار کردی؟
زنه: یه بار گفتم عشقم...حالا بیا اینجا...الان تو به من نیاز داری{ دست هاش رو باز میکنه* یعنی بیا بغلم*}
کوک: برو گمشو اونور تا ندادم تیکه تیکت کنن
* یوری*
یوری که در زمان اشتباه اون صحنه رو دیده بود و از هیچ چیز خبر نداشت به سرعت سمت خونه رفت و روی تخت دراز کشید و صدای گریه های بلندش رو توی بالشت خفه می کرد.....بعد از 30 دقیقه گریه کردن تصمیمگرفت تا وسایلش رو جمع کنه و بره.....
شروع به جمع کردن وسایل و ریختن اونها توی چمدون صورتی رنگشکرد....
صدای در اومد...انگار یک نفر داشت رمز در رو باز میکرد...
جونگکوک با احساس گرمای شدیدی که داشت توی خونه اومد....
کوک: یوری...عزیزم کجایی
یوری هیچ جوابی نداد و به کار هاش ادامه داد
کوک توی اتاق اومد و دید یوری با گریه داره وسایلش رو جمع میکنه و سریع به سمت اون رفت و بازو هاش رو توی دستاشگرفت و به اون نگاه کرد
کوک: چیشده عزیزم...چرا گریه میکنی؟..چرا وسایلت رو جمع میکنی؟
یوری: هققق واقعا از تو انتظار نداشتم
کوک*نگران*: چیو؟ چیو از من انتظار نداشتی؟
یوری: تو...تو به من خیانت کردی...من اومدم شرکت...تو رو با اون زنه دیدم
کوک*نگران و ترسیده*: نه نه سوتفاهم شده برات
یوری*گریه و فریاد*: چجوری سوتفاهم شده ها؟ من تو رو دیدم...داشتین همو میبوسیدین
کوک: بزار...بزار برات توضیح بدم...باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست
یوری خودش رو از دست های جونگکوک اونور میکشه و از اون فاصله میگیره
یوری: ولم کن...نمیخوام توضیح بدی... خودم همه چیزو دیدم
کوک: چی؟..چیکار کردی؟
زنه: یه بار گفتم عشقم...حالا بیا اینجا...الان تو به من نیاز داری{ دست هاش رو باز میکنه* یعنی بیا بغلم*}
کوک: برو گمشو اونور تا ندادم تیکه تیکت کنن
* یوری*
یوری که در زمان اشتباه اون صحنه رو دیده بود و از هیچ چیز خبر نداشت به سرعت سمت خونه رفت و روی تخت دراز کشید و صدای گریه های بلندش رو توی بالشت خفه می کرد.....بعد از 30 دقیقه گریه کردن تصمیمگرفت تا وسایلش رو جمع کنه و بره.....
شروع به جمع کردن وسایل و ریختن اونها توی چمدون صورتی رنگشکرد....
صدای در اومد...انگار یک نفر داشت رمز در رو باز میکرد...
جونگکوک با احساس گرمای شدیدی که داشت توی خونه اومد....
کوک: یوری...عزیزم کجایی
یوری هیچ جوابی نداد و به کار هاش ادامه داد
کوک توی اتاق اومد و دید یوری با گریه داره وسایلش رو جمع میکنه و سریع به سمت اون رفت و بازو هاش رو توی دستاشگرفت و به اون نگاه کرد
کوک: چیشده عزیزم...چرا گریه میکنی؟..چرا وسایلت رو جمع میکنی؟
یوری: هققق واقعا از تو انتظار نداشتم
کوک*نگران*: چیو؟ چیو از من انتظار نداشتی؟
یوری: تو...تو به من خیانت کردی...من اومدم شرکت...تو رو با اون زنه دیدم
کوک*نگران و ترسیده*: نه نه سوتفاهم شده برات
یوری*گریه و فریاد*: چجوری سوتفاهم شده ها؟ من تو رو دیدم...داشتین همو میبوسیدین
کوک: بزار...بزار برات توضیح بدم...باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست
یوری خودش رو از دست های جونگکوک اونور میکشه و از اون فاصله میگیره
یوری: ولم کن...نمیخوام توضیح بدی... خودم همه چیزو دیدم
۱۱.۱k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.